معرفی کتاب “شعله های اشتیاق”
نام کتاب: شعله های اشتیاق
نویسنده: جان اولیری
مترجم: لطیف احمدپور،میلاد حیدری
ناشر: نوآوران سینا
نحوه خرید: انتشارات نوآوران سینا
در ادامه بخش هایی از فصل دوم کتاب را تقدیم می کنم.به نظر من فصل دوم،ششم و هفتم بهترین بخش این کتاب است.
قدرتمندترین سلاح بر روی زمین روح انسانی است که از اشتیاق شعله ور است . «مارشال فردیناند فوش»
هدف من از نوشتن این کتاب باز کردن چشمان شما به روی این واقعیت است که شما فقط یکبار زندگی میکنید. یک فرصت برای اثرگذاری بر روی دنیا دارید و فقط یک میراث از خودتان به جای میگذارید. اینکه داستان زندگی شما حماسهای ستودنی باشد یا غمنامه ای مشقتبار، ارتباط خیلی کمی با اتفاقات زندگیتان دارد و بیشتر به نحوه پاسخگویی شما به اتفاقات برمیگردد. «جان اولیری» چالشی که باید با آن روبرو شوید این است که عبارت «تقصیر من نیست» را از زندگیتان حذف کنید هر وقت احساس کردید که این عبارت نوک زبانتان است مکث کنید و بهجای آن بگویید: «این زندگی خودم است و من در برابرش مسئول هستم» این کار همهچیز را تغییر میدهد. «این زندگی خودم است و من در برابرش مسئول هستم.
چه چیزی را پنهان میکنی دست از تظاهر بردار و معجزه زندگیات را دریاب.
تصور کنید ماسکی که با دقت ساختهاید تا همه زندگیتان را پشتش پنهان شوید،برداشته شود همان ماسکی که به اطرافیانتان میگوید حال شما خوب است،شما انسان خوبی هستید، فرزندانتان عالی هستند، هیچ مشکلی ندارید، اعتیاد ندارید، دغدغه ندارید و هیچ جایی زخمی هم ندارید. تصور کنید که این ماسک بهآرامی از صورت شما برداشته میشود روی میز گذاشته میشود و با پتکی بزرگ تکهتکه میشود. حالا تمام دنیا میتوانند خود واقعی شما را ببینند: خود عریان و خود شکسته شده. آیا تاکنون چه چیزی درباره مجسمه طلایی بودا شنیدهاید. من هم نشنیده بودم حداقل تا همین چند وقت پیش. چند ماه پیش وقتی برای انجام یک سخنرانی به بانکوک سفر کرده بودم یک راننده تاکسی درباره مجسمه طلایی بودا اهمیت آن و اینکه چرا باید برای دیدنش بروم برایم توضیح داد ظاهراً حدود ۷۰۰ سال پیش یک تندیس طلایی عظیم الجثه بودا با حدود ۳ متر ارتفاع و پنج تن وزن ساخته شد و به بزرگترین مجسمه طلایی جهان تبدیل شد. این مجسمه سالها در یک معبد معمولی الهام بخش و مورد احترام مردم بود و به زیارت آن میرفتند. در میانه قرن هجدهم میلادی با نزدیک شدن جنگجویان برمه به معبد، راهبان برای نجات مجسمه طلایی بودا چاره جالبی اندیشیدند. آنها با توجه به اینکه میدانستند اگر مهاجمان مجسمه بودا را ببینند بدون شک آن را به سرقت میبرند. مجسمه را با لایه ضخیمی از گچ پوشاندند و سطح آن را با خرده شیشههای رنگارنگ مینا کاری کردند به این ترتیب آن مجسمه دیدنی و جذاب به یک شیء تزئینی معمولی تبدیل شد. ارزش واقعی این مجسمه ارزشمند از چشم غارتگران مخفی ماند آنها به هیچ وجه نمیتوانستند حدس بزنند زیر این لایه گچی چه چیز ارزشمندی پنهان شده بود. زیبایی درونی آن مجسمه از چشم مهاجمان و همچنین از چشم سایر جهانیان به مدت ۲۰۰ سال مخفی ماند. در سال ۱۹۵۴ این مجسمه قدیمی گچ گرفته شده عظیم الجثه که مدتهای مدیدی در این معبد نگهداری میشد به مکان جدیدی انتقال یافت و هنگامی که گروهی از متخصصان مشغول جابجایی مجسمه بودند ناگهان طنابهای نگهدارنده پاره شد و مجسمه به زمین افتاد. یک شکاف کوچک در بدنه مجسمه ایجاد شد و درخشندگی چشم نوازی از شکاف ایجاد شده در بدنه نمایان شد. آنها کمی از بدنه مجسمه را شکافتند و سپس کمی بیشتر. آرام آرام درخشندگی و شکوه خیره کننده مجسمه طلایی بودا که شکوه و جلال اش برای بیش از دو قرن پوشیده و پنهان بود آشکار شد. مجسمه که روزی در زیر سقف رو به خرابی یک معبد خلوت نگهداری میشد به یکی از مشهورترین و پر بازدیدترین نقاط شهر بانکوک منتقل شد. درخشندگی و تلالویی که زمانی پنهان بود حالا دوباره در معرض دید همگان قرار گرفته بود. این داستان شگفت انگیز حقیقتی را بیان میکند که هسته مرکزی داستان زندگی همه ماست. ما نه تنها ارزش و زیبایی درونی خارقالعادهای داریم بلکه جهان نیز تشنه الهام گرفتن از این منبع زیبایی است. زمان آن رسیده که لایه گچی اطرافمان را بشکنیم، ماسکمان را برداریم، پانسمانها را باز کنیم و اجازه دهیم معجزه زندگی مان همچون خورشید فروزان بدرخشد. اگر میخواهید یک زندگی الهام بخش و منحصر به فرد را تجربه کنید زمان آن است که داستان زندگیتان را در آغوش بگیرید و معجزه شگفت انگیز زندگیتان را جشن بگیرید.هر چند داستان منحصر به فرد شما را نمیدانم اما می دانم همه ما سوختن را تجربه کرده ایم. با مشکلات زندگی مبارزه کرده و در برابر طوفانها تاب آوردهایم. همه ما پدر، مادر، فرزند، دوستان و یا یکی از عزیزانمان را از دست دادهایم و در کسب و کار، زندگی زناشویی و دستیابی به رویاهایمان شکست خوردهایم و از لحاظ معنوی جسمانی و اقتصادی با مشکلات فراوانی روبرو شدهایم. اما زخمهای ناشی از این تجربهها نشانه ضعف ما نیستند که آنها را بپوشانیم بلکه نماد قدرت ما هستند و باید ارج نهاده شوند. این جای زخمها اگر پنهان شوند بیهوده و بی ثمر میشود. اما اگر در معرض دید قرار گیرند روشنایی بخش و الهام بخش خواهند بود.
از تظاهر کردن دست بردار
معمولاً کارگاههای آموزشی ام برای رهبران کسبوکارها را با معرفی مختصری از خودشان شروع میکنم. آنها معمولاً درباره نامشان، اطلاعات شرکتشان،میزان فعالیتشان و تعداد کارمندانشان صحبت میکنند. آنچه آنها مطرح میکنند مطالبی سطحی است بدون عمق واقعی که ارتباطی حقیقی ایجاد نمیکند بنابراین همیشه معارفه ثانویه ای را نیز انجام میدهم. اجازه نمیدهم که فضای کارگاه در همین سطح اولیه باقی بماند و از آنها میخواهم ماسکشان را بردارند.یک کار ساده انجام می دهم که به سرعت باعث میشود تا مکالمات عمیقتر شود، لحن مکالمهها تغییر کند و ارتباطات شروع به رشد کند. خب از آشنایی با شما خوشبختم اما من از این معرفی شما چیزی بیشتر از آنچه که قبلاً میدانستم دستگیرم نشد. بیایید از اول شروع کنیم از شما میخواهم دوباره خودتان را معرفی کنید و چیز دیگری را به اشتراک بگذارید. چه میگفتید اگر ما با هم دوست بودیم چه میگفتید اگر با هم زندگی میکردیم. حالا این جمله را کامل کنید: جان اگر واقعاً من را میشناختی میدانستی که … با آگاهی از این که هر کسی یک داستان منحصر به فرد دارد و این داستان معمولاً آن داستانی نیست که با دیگران به اشتراک میگذارد از آنها میخواهم که در این موضوع عمیقتر شوند. احساس بیشتری به خرج دهند. داستانهای بیشتری را به اشتراک بگذارند و مطالب عمیقتری را بیان کنند.
اولین باری که این تمرین را انجام دادم و این سؤال را از ۱۲ مالک کسب و کار پرسیدم هرگز فراموش نمیکنم. از آقایی که سمت چپم نشسته بود این سؤال را پرسیدم سپس دور تا دور میز همه به این سؤال پاسخ دادند. او از جایش بلند شد و به من نگاه کرد و گفت: زیر این لباس شیک و رفتار آرام و مطمئن مردی است که نمیداند مرحله بعدی کسب و کارش چیست و نمیداند با پسر ۱۵ ساله اش چگونه رفتار کند. سپس سر جایش نشست. تغییر ایجاد شده در فضای اتاق را میشد احساس کرد دست هایی که به سینه قفل شده بودند یکی یکی از هم باز شدند. رابطهای دوستانه شروع به شکل گرفتن کرد. اتاق پر از فرصت آشنایی شد و صمیمیت بیشتری اتاق را فرا گرفت سپس نفر دوم از جایش بلند شد و یکی از رازهایش را با دیگران در میان گذاشت: به خاطر رفتاری که در دوران کودکی با من شده نسبت به طرز برخورد فرزندانم، دوستانم و کارمندانم وسواس بیش از حد دارم. همه گرم و صمیمی شده بودند و مکالمات از گفتگوهای سطحی و ظاهری به مکالمههای خوب و نیروبخش تبدیل شده بود. همه حاضرین یکی پس از دیگری این کار را انجام دادند یکی از خانمها گفت به دلیل اینکه نمیتواند بچه دار شود خلا عجیبی را در زندگی احساس میکند. یکی دیگر از خانمها گفت ۴ سال پیش برادرم و همسرش در یک تصادف فوت کردند و حالا سرپرستی فرزند ۵ سالهشان را برعهده دارم و برایش مادری میکنم. یک مرد جوان گفت من آدم بامزه و شوخی هستم اما هیچ کس از این موضوع خبر ندارد زیرا خجالتی هستم. سپس نوبت به آخرین نفر رسید، از جایش بلند شد با همه افراد حاضر در جلسه ارتباط چشمی برقرار کرد و به آرامی گفت وقتی هفت ساله بودم پدرم به قتل رسید و من و مادرم هردو از این اتفاق بسیار خوشحال شدیم. حتی من نیز در برابر میل این مرد به اقرار این موضوع بسیار شوکه شدم. ماسک را از صورتش برداشت و راز زندگیاش را صادقانه برای همگان فاش کرد او هرگز این احساس را با کسی در میان نگذاشته بود. اما پرتو حقیقت تمام فضای اتاق را پر کرده بود.
یکی از نویسندگان مورد علاقه من میگوید همه ما تمایل داریم که بین زندگی شخصی و زندگی اجتماعی مان تمایز قائل شویم و بگوییم زندگی خصوصی ما به هیچکس ارتباطی ندارد اما هر کسی که یک زندگی معنوی را در پیش میگیرد خیلی زود میفهمد که شخصیترین مسائل زندگی همان همهگیرترین امور هستند و پنهانترین امور همان آشکارترین مسائل.
خصوصیترین مسائل هم گیرترین امور هستند.
درونیترین دغدغه، پرتویی روشنایی بخش است برای کل جهان. خواه بدانید یا نه این موضوع نقطه عطفی در زندگیتان خواهد بود. حقیقی زندگی کردن یعنی قهوه خوردن در حیاط خانه با دوستانتان و یا صحبت کردن با همسرتان در انتهای روز وقتی سرتان روی بالش است لحظههایی که سپر شخصیمان را پایین بیاوریم و زندگیها و قلبهایمان را به روی دیگران میگشایم. من پی بردم که با برداشتن ماسک از روی صورتم و وارد کردن دیگران به اعماق قلبم آنها نه تنها من را پس نمیزنند بلکه اغلب با این کلمات زیبا پاسخ میدهند: جدا. تو هم همین مشکل را داری. اما اگر تظاهر کنید زندگیتان ایدهآل است و مشکلی ندارید و اجازه ندهید دیگران خود واقعی شما را ببینند این اتفاق هرگز برایتان رخ نمیدهد.داشتن یک زندگی خارقالعاده و مشتاقانه به این معنی است که از پذیرفتن و به زبان آوردن داستان زندگیتان باکی نداشته باشید. جای زخمهایی را که زندگی به شما زده است گرامی بدارید و خواهان یک زندگی صادقانه باشید در غیر این صورت هرگز موهبت زندگیتان را کشف نمیکنید. هرگز به قدرت تجربههایتان پی نمیبرید نمیتوانید زیبایی بی حد و حصر جای زخمهایتان را بپذیرید و هیچ وقت نمیتوانید آنی باشید که دنیا تشنه و نیازمند آن است
هر کجا ویران بود آنجا امید گنج هست. مولانا.
زخمهایت را دوست داشته باش.
داستان شما چیست؟
نه آن داستانی که در مهمانیها تعریف میکنید و در رزومه کاریتان مینویسید و یا در صفحات آنلاین تان به اشتراک گذاشتهاید. زمان آن رسیده که از تظاهر کردن دست بردارید و ماسکتان را دور بیندازید و زمان آن رسیده که جرأت پذیرش خود واقعیتان را داشته باشید و بدانید که همان کافی است چون به راستی همانی که هستید کافیست. چالش من برای شما این است که به تصویر خودتان در آینه به روزهایتان و به زندگیتان نگاه کنید و با اعتماد به نفس کامل متوجه شوید که شما و داستان زندگیتان فوق العاده ارزشمند هستید. دیگر خودتان را پنهان نکنید بلکه بدرخشید هیچ کس دیگری داستان شما، زخمهای شما و بینش و تجربه شما را ندارد. هیچ کس. آنها را در آغوش بگیرید آنها را بپذیرید و از آنها یاد بگیرید و بودنشان را جشن بگیرید. بدون آنها شما هم اینجا نبودید شاید تصویر شما در آینه اندکی قرمز، سوخته و چروکیده باشد اما شما را به جایی رسانده که امروز در آن هستید و فرصت برداشتن گامهای بعدی را به شما داده است. پس پانسمانهایتان را باز کنید ماسکتان را بردارید به آیینه بنگرید و آنچه را که میبینید دوست بدارید. به تصویر درون آینه لبخند بزنید و آن را با دیگران به اشتراک بگذارید. خویشتن پذیری را به جای انکار انتخاب کنید.
زندگی ما مقدس است. و هیچ بازیگر کم اهمیتی در این میدان وجود ندارد و هیچ کاری بی اهمیت نیست.
نمیتوان شاد بود اما شکرگزار نبود.
اگر زندگی تان را صرف انتظار کشیدن برای لحظات بزرگ مانند تعطیلات، بازنشستگی یا روزهای تولد کنید باید خطر از دست دادن تجاربی را به جان بخرید که شایسته تقدیر و جشن گرفتن هستند. از خدا سپاسگزارم که الان به امورات جزئی زندگی اهمیت میدهم و قدرشان را می دانم. الان می دانم که هیچ لحظهای عادی نیست. تمام ثانیهها هدیه هستند و معجزه. این طرز فکر از چند سال پیش شروع شد. وقتی که به عیادت پدر یکی از دوستانم رفتم که در بیمارستان بستری بود و از سرطان روده رنج میبرد و تومورش آن قدر پیشرفت کرده بود که دیگر نمیتوانست رفع حاجت کند هنگامی که میخواستیم از او خداحافظی کنیم گفت: «جان» اگر بتوانم دوباره به دستشویی بروم یک جشن حسابی میگیرم. جشنی که حتی بیماران دو طبقه پایین تر صدای رقص پایم را بشنوند و همه را به این جشن دعوت خواهم کرد. تقریباً پنج سال از این گفتگو میگذرد در تمام این مدت سعی کردم که برای تمام داشتههایم قدردان و شکرگزار باشم. هر بار که از دستشویی استفاده میکنم کمی میرقصم! شاید این حرکت در مکانهای عمومی مردم را بترساند اما این رقص را به نشانه احترام به دوستم انجام میدهم و هم برای شکرگزاری و قدردانی از نعمتهای کوچکی که تا از دستشان ندهیم ارزش و قدرشان را نمیدانیم. صدای خنده همسر، بوی قهوه صبحگاهی، انعکاس صدای کودکان که در حیاط مشغول بازی هستند و هر چیز ریز و کوچک دیگری.
یک سوال طلایی
عاشق یک سؤال هستم: «چه کار دیگری از دستم بر میآید» این سوال بسیار قدرتمند است. دنیا پست و مقام را ارج میدهد. مدال المپیک، خانه بزرگ، صورت زیبا، موفقیتهای چشمگیر و فلزات، با گذر زمان از بین میروند خانه فرسوده میشود. صورت زیبا چروک برمیدارد و موفقیتهایی که برایشان شادی میکنیم اغلب به احساس پوچی ختم میشوند اما افرادی که به بالاترین سطح موفقیت دست مییابند به دنبال موفقیت شخصی نمیروند بلکه به دنبال تأثیر گذاری هستند. آنها به خاطر خودشان تلاش نمیکنند به خاطر خودشان در مسابقات شرکت نمیکنند به خاطر خودشان کسب و کار راه نمیاندازند و بچه بزرگ نمیکنند بلکه این کارها را به خاطر ایجاد تغییر و تحول در زندگی دیگران انجام میدهند. آنها دست دیگران را میگیرند و به دیگران انگیزه میبخشند. عشق میورزند و زندگیها را دگرگون میسازند. برای شروع کردن لازم نیست یک المپیکی باشید فقط باید هر آنچه از دستتان بر میآید برای دیگران انجام دهید و به هر فرصتی که زندگی برای کمک به دیگران سر راهتان قرار میدهد بله بگویید. ما با آنچه به دست میآوریم زندگی میکنیم و با آنچه میبخشیم زندگی میسازیم همه ما مشغله داریم همه ما مسئولیتها و وظایف و کارهای بی شماری داریم. همه ما تا خرخره درگیر خانواده، شغل، قبوض و امور زندگیمان هستیم اما دستتان را باز کنید دستهایتان را به سوی دیگران دراز کنید و بگویید: «چه کار دیگری از دستم برمیآید» این یکی از نقاط عطف زندگیتان است. به جای این که دستهایتان را بالا ببرید و بگویید کار دیگری از دستم برنمیآید همین امشب این سؤال را از خودتان بپرسید: چه کار دیگری از دستم برمیآید و پاسخی را که به ذهنتان میآید در دفتر یادداشت کنید. از خودتان بپرسید چه کار دیگری از دستم برمیآید تا از فرصتهایی که در پیش رو دارم به خوبی استفاده کنم. دوباره سلامتی ام را به دست آورم.به اعضای خانوادهام بهتر عشق بورزم و به افرادی که نیازمند امید هستند بیشتر توجه کنم. هر کاری که در تک تک روزهای زندگیتان انجام میدهید عمیقاً اهمیت دارد. اگر فقط به دنبال موفقیت باشید آتش درونتان به سرعت خاموش میشود اما اگر هدفتان تأثیر گذاشتن بر زندگی دیگران باشد این جرقه کوچک باعث فروزان شدن زندگی دیگران میشود و تا مدت زمانی طولانی پس از مرگتان به شدت خواهد درخشید.شاید کارهایی که بی سر و صدا برای دیگران انجام میدهید تیتر روزنامهها نشوند اما قطعاً الهام بخش دیگران خواهند شد و زندگی شما را معنادار و تاثیرگذار میکنند. همین امروز تصمیم بگیرید که خانواده، جامعه، شرکت و دنیا را به مکان بهتری تبدیل کنید. به اطرافتان توجه کنید و از خودتان بپرسید چه کار دیگری از دستم بر میآید. میبینید که جرقه کوچک شما ابتدا به شعله و سپس آتش بزرگ و قدرتمندی از تغییرات مثبت تبدیل خواهد شد به جای موفقیت شخصی، تأثیرگذاری را انتخاب کنید.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.