آخرین راز از دیدگاه تونی رابینز
با چیزی که به دست میآوریم زندگی میکنیم و با چیزی که میبخشیم به زندگیمان معنا میدهیم.
وینستونچرچیل
آخرین راز از دیدگاه تونی رابینز
قبل از اینکه آخرین راز را به شما بگویم از شما دعوت میکنم درباره این سؤالها فکر کنید: در این دنیا بیشتر از همه به چی علاقه دارید؟ چی بیشتر از همه برایتان مهم است؟ چی به هیجانتان میآورد؟ چه میراثی خوشحالتان میکند؟ امروز چه کاری میتوانید انجام دهید که به آن افتخار کنید؟ چه کار میتوانید بکنید که برایتان نشانهای باشد از درست زندگی کردن؟ و اگر هنوز تحت تأثیر قرار گرفتهاید دوست دارید چی خلق کنید یا ببخشید؟ تمام این سؤالات ما را نزدیک میکند به آخرین راز رسیدن به ثروت واقعی. ولی بخشی از آن شاید در تضاد با منطق باشد ما زمان زیادی گذاشتهایم تا بیاموزیم چگونه پول در بیاوریم، پس انداز بکنیم و سرمایه گذاری بکنیم اما اکنون میخواهیم درباره بخشش صحبت کنیم. الیزابت دان در کتاب «پول شاد» میگوید: اینکه چقدر پول خرج میکنید مهم نیست چگونه خرج کردن پول است که اهمیت دارد. انتخاب خرجهای روزانه آبشاری از اثرات احساسی و بیولوژیکی را رها میکند که حتی روی خلق و خو هم میشود دید. بنابراین قدرت واقعی پول به مقداری که خرج میکنیم نیست بلکه چگونه خرج کردن آن است که اهمیت دارد. این نوع خرج کردن سطح شادیتان را بالا میبرد.
۱. سرمایه گذاری در تجربیات مثل سفر، یادگیری شغل جدید یا گذراندن چند دوره متنوع به جای اینکه دارایی تلمبار کنید.
۲. خریدن وقت برای خودتان. به این معنی که با پولتان کارهایی را که نفرت دارید واگذار کنید تا وقت بخرید برای کارهایی که دوست دارید.
۳. سرمایهگذاری روی بقیه مردم. درست است، بخشیدن پولمان در واقع خوشحالترمان میکند.
تحقیقات نشان میدهد هر چقدر بیشتر ببخشید خوشحالتر خواهید بود و هر چه بیشتر داشته باشید بیشتر امکان بخشیدن پولتان را به بقیه خواهید داشت. یک چرخه مقدس است؛ به عبارت دیگر بخشیدن پول هم خوشحالترتان میکند هم سالمترتان. وقتی پولی میبخشید به خصوص اگر کاری را برای غریبه انجام دهید نه فقط برای کسی که دوستش دارید سطح خوشحالیتان تصاعدی میشود. در تجربه شخصی که داشتهام اتفاقهای عجیبی دیدهام که در بخشیدن و کمک کردن پیش آمده. وقتی در دنیایی که در آن زندگی میکنید فراتر از مکانیزم موفقیت و بقایتان برای بقیه قدم برمی دارید ناگهان ترسهایتان، خشمهایتان، دردها و ناخوشیهایتان از بین میروند. عمیقاً باور دارم که وقتی خودمان را وقف میکنیم زندگی، خدا، نیروی برتر، هر چیزی که میخواهید اسمش را بگذارید نازل میشود و هدایتمان میکند یادتان باشد زندگی چیزی را حمایت میکند که بیشتر حمایتش کرده است. البته که بخشندگی معنایی بیشتر از بخشیدن پول دارد. میتواند به معنی بخشیدن پول باشد یا احساس. یا در اختیار گذاشتن وقتتان برای بچهها، خانوادهتان، همسرتان، دوستانتان و شرکتتان. در ضمن کار ما نیز هدیه به بشریت است. این هدیه میتواند یک آهنگ باشد یا یک شعر یا ساختن یک کسب و کار چند ملیتی، مشاوره، فراهم کردن امکانات بهداشتی و درمانی یا یک معلم بودن
همه ما چیزی برای بخشیدن داریم. در واقع بعد از عشق یکی از مقدسترین هدیههایی که میتوانیم ببخشیم کارمان است و داوطلبانه وقتمان را در اختیار بقیه گذاشتن. اختصاص دادن سطح خاصی از توجه و مراقبتمان به دیگران و تقسیم کردن مهارتهایی با بقیه که برای خودمان منفعت به وجود آورده. بنابراین راز نهایی رسیدن به ثروت چیست بخشش و کمک به هر طریقی. ثروت را خیلی سریعتر از چیزی که به دست میآورید به وجود میآورد برایم اهمیتی ندارد که هر کدام مان چقدر قدرتمند هستیم. چه یک تاجر موفق یا یک رهبر سیاسی باشید یا یکی از بزرگترین و بانفوذترین ذهنهای مالی یا یکی از اسطورههای دنیای هنر و سرگرمی.
رسیدن به یک زندگی غنی و شاد این نیست که فقط خوب باشید باید خوبی هم بکنید. همه ما داستانهایی شنیدهایم از تحول یک جامعه به وسیله ثروتمندانی که یک روز صبح از خواب پا شدند و فهمیدهاند: «زندگی بزرگتر از آن است که فقط به خودم فکر کنم.» یادم میآید در کودکی ما یکی از خانوادههای فقیر بودیم. قبلاً گفتم که وقتی ۱۱ سالم بود چگونه زندگیام در یک روز شکرگزاری دگرگون شد. باز می گویم گرفتن غذا زندگیام را عوض نکرد. این حقیقت باعث تحول ام شد که یک غریبه به این موضوع اهمیت داده است. این کار ساده اثر عمیقی روی من گذاشته است. من به توزیع آن هدیه با غذا دادن به ۴۲ میلیون نفر در کل دنیا در طول سی و هشت سال ادامه دادم. کلید اصلی این است که منتظر نشدم تا موقعی برسد که بتوانم این مشکل بزرگ را با اعداد و ارقام عجیب حل کنم. منتظر نشدم ثروتمند شوم. شروع کردم به حل این مشکل از همان جایی که بودم و با همان مقدار کمی که داشتم. اوایل غذا دادن به دو خانواده بود ولی بعد از مدتی تحت تأثیر قرار گرفتم و هدف ام را دو برابر کردم. غذا دادن به چهار خانواده. سال بعد به ۸ خانواده رسید. بعد ۱۶ خانواده. همان طور که شرکت و تاثیرگذاری ام رشد میکرد به یک میلیون خانواده در سال رسید و بعد دومیلیون خانواده در سال و…. درست مثل سرمایهگذاری در دارایی، سرمایه گذاری در بخشش و کمک هم همینطور است و حتی پاداش و سودی به مراتب بزرگتر برای شما میآورد. من همان کسی بودم که محتاج غذا بود و حالا با تعهد و لطفی که به من شده افتخار دارم که به انسانهای دیگر غذا بدهم و خوبی و لطفی را که در حق من و خانوادهام شد چند برابر کنم. هیچ چیز مثل قدرت روح انسانی نیست که به خروش درآمده و تحت تأثیر قرار گرفته است. میتوانم به شما بگویم که بخشیدن و کمک به دیگران وقتی خودتان در تنگنا هستید نتایج فوقالعاده مثبتی دارد. مغز و فکرمان را باز میکند یادمان میدهد که بدانیم همیشه بیشتر از حد لازم داریم و وقتی مغزمان چنین چیزی را باور کرد تجربه میکنیم. «سرجان تمپلتون» نه تنها بزرگترین سرمایه گذار دنیا که یکی از برترین انسانهایی است که روی زمین زندگی کرده است. تقریباً ۳۰ سال پیش به من گفت: هیچ وقت ندیده کسی ۸ درصد یا ۱۰ درصد از درآمدش را به سازمانها و ارگانهای خیریه یا مذهبی به مدت ۱۰ سال متوالی ببخشد و از نظر ثروت و دارایی پیشرفت فوقالعادهای نکرده باشد. ولی مشکل اینجاست که همه میگویند وقتی میبخشم که وضعیت بهتری داشته باشم و من هم اینجوری فکر میکردم ولی خدا را شاهد میگیرم شما باید در هر وضعیتی که الان هستید این کار را شروع کنید. باید عادت بخشیدن پول و کمک را از همین حالا شروع کنید حتی اگر احساس میکنید آماده نیستید حتی اگر فکر میکنید چیزی برای بخشیدن ندارید چرا؟ چون همانطور که در اولین بخش این کتاب گفتم اگر یک سنت از یک دلارتان را نبخشید هیچ وقت یک میلیون از ۱۰ میلیون یا ۱۰ میلیون از ۱۰۰ میلیون دلارتان را نمیبخشید. اگر تحت تأثیر قرار گرفتهاید لطفاً همین الان تصمیم بگیرید که یک کاری برای بخشش انجام بدهید. یادتان باشد کسی که بیشتر از همه به او میبخشید و کمک میکنید به احتمال زیاد خودتان هستید. زندگی به عنوان یک بشردوست با برداشتن اولین قدم شروع میشود. البته همیشه از مفهوم بخشش و شکرگزاری خبر نداشتم. من در کمبود زندگی میکردم وقتی به گذشته نگاه میکنم زندگیم راحت نبوده ولی همیشه رحمت و لطف خدا شامل حالم بوده است. فقط آن موقع متوجه نمیشدم. چون از نظر مالی فقیر بودیم همیشه مشغول کار کردن بودم تا به مدارج بالا برسم ولی متوجه نشده بودم که موفقیت گاهی خیلی ناگهانی میآید. زمان زیادی طول میکشد تا نه تنها چیزی را یاد بگیریم که واقعاً در آن استاد شویم تا جایی که آنقدر در ذهنمان ریشه کند که بشود بخشی از وجودمان. بنابراین وقتی تازه شروع کرده بودم از شکستها و مانعهای زیادی رنج بردم.
چگونه واکنش نشان دادم؟
خوب مسلماً با ظرافت و لطافت یک روح روشنبین نبوده مدام عصبی خشن و سرخورده بودم چون هیچ چیز آن طور که میخواستم جلو نمیرفت و پولم داشت تمام میشد. بعد یک شب تقریباً نیمههای شب در اتوبانی حوالی خیابان تمپل رانندگی میکردم و نزدیک پومونا در کالیفرنیا بودم و با خودم فکر میکردم چی اشتباه است؟ خیلی دارم جان میکنم. کجا اشتباه کردهام؟ چرا نمیتوانم چیزی را که میخواهم به دست آورم و شکست میخورم؟ چرا کارهایم جواب نمیدهد. ناگهان اشکهایم سرازیر شدند و کنار جاده ماشین را متوقف کردم. سراغ دفتر خاطراتی رفتم که همیشه با خود داشتم هنوز هم آن را نگه داشتهام. شروع کردم به نوشتن زیر نور چراغ ماشین. در یک صفحه با حروف بزرگ این پیام را برای خودم نوشتم: راز زندگی بخشیدن و کمک کردن است.
بله متوجه شدم فراموش کرده بودم معنی زندگی چیست؟ فراموش کرده بودم تمام لذتها از همین جا میآید و زندگی فقط فکر کردن به خودم نیست فکر کردن به ماست. وقتی دوباره به رانندگی ادامه دادم تحت تأثیر این شهود بودم و با حس ماموریتی جدید جان دوباره گرفته بودم. برای مدتی دوباره همه چیز خوب پیش رفت ولی متاسفانه چیزی که آن شب نوشته بودم فقط یک مفهوم بود واقعاً دیدگاهی بود که کامل درکش نکرده بودم. بعد دوباره مشکلات بیشتری سر راهم قرار گرفت و شش ماه بعد از نظر مالی همه چیز را از دست دادم کمی بعد خودم را در وضعیتی دیدم که بدترین شرایط زندگیام بود. زندگی در طبقه همکف یک آپارتمان مجردی کوچک در ونیس کالیفرنیا پر از خشم و نفرت. در تلهای افتاده بودم که همه را مقصر میدانستم. مقصر در مسائلی طبیعی که وقتی دنبال اهداف بزرگتر میروید پیش میآید. فکر میکردم به خاطر آدمهای مختلفی که از من سوء استفاده کردند به این روز افتادهام.نفسانیت ام میگفت اگر تقصیر آنها نبود الان وضعیت خیلی خوبی داشتم. بنابراین برای خودم یک مهمانی دلسوزانه گرفتم و هرچقدر عصبانی و خشمگینتر میشدم پربار بودن ام کمتر میشد. بعد برای فرار از این وضعیت و احساسات شروع کردم به خوردن تمام غذاهای فست فودی. فقط در چند ماه بیشتر از ۲۰ کیلو اضافه وزن پیدا کردم اصلاً کار راحتی نیست باید خیلی زیاد غذا بخورید و اصلاً تحرکی نداشته باشید که اینقدر وزن اضافه کنید کارهایی میکردم که همیشه بقیه را بابت انجام دادنشان شماتت میکردم. مثل تماشای بیش از حد و مدام تلویزیون. هر وقت مشغول غذا خوردن نبودم داشتم سریالهای بی سر و ته تلویزیون را میدیدم برایم فقط ۱۹ دلار و چند سکه باقی مانده بود و هیچ چشم اندازی هم برای بیرون آمدن از این وضعیت نداشتم در ضمن به خاطر دوستی که وقتی وضعم خوب بود ۱۲۰۰ دلار قرض گرفته بود و هیچ وقت پس نداده بود کاملاً سرخورده شده بودم.
ورشکست شده بودم و هیچ پولی نداشتم وقتی پولم را از او خواستم آب پاکی ریخت روی دستم. حتی جواب تلفنهایم را هم نمیداد. عصبی بودم و فکر میکردم چه کار باید بکنم چطوری پولی برای غذا خوردم پیدا کنم. ولی همیشه واقع بین بودهام با خودم فکر کردم بسیار خوب وقتی ۱۷ ساله و آواره بودم چه کار میکردم سراغ سلف سرویسهای میرفتم که با پول کمی میتوانستم غذاهای مانده آن روز را بخورم. این فکر ایده خوبی به من داد آپارتمانم از منطقه زیبای «مارینادلری» فاصله زیادی نداشت. جایی که در آن ثروتمندهای لس آنجلسی کشتیهایشان را پارک میکردند. رستوران خیلی خوبی آنجا بود که اینجور غذاهای فوق العاده مانده را با مبلغ ۶ دلار صرف میکرد. نمیخواستم پولم را صرف بنزین یا پارکینگ کنم به همین خاطر تا رستوران که دقیقاً در مارینا قرار داشت پیاده رفتم. روی صندلی کنار پنجره نشستم و یکی بعد از دیگری بشقابهایم را پر از غذا کردم و طوری میخوردم که انگار فردایی در کار نیست. البته با آن شرایطی که داشتم خیلی هم غیر منطقی نبود. همان طور که داشتم غذا میخوردم، به قایقهایی که حرکت میکردند نگاه انداختم و در سرم یک زندگی رؤیایی جان گرفت. حال و روزم تغییر کرد و احساس میکردم لایههای خشم و نفرت در وجودم کم میشوند وقتی غذا تمام شد پسر کوچکی توجهم را جلب کرد یک کت و شلوار زیبا پوشیده بود و بیشتر از هفت هشت سال نداشت. داشت در را برای مادر جوانش باز میکرد. بعد با افتخار به سمت صندلی هدایتش کرد و صندلی را کشید تا بنشیند. حضوری خاص داشت خلوص و بخشندگیاش را میتوانستید از روش محترمانه و عاشقانهای که با مادرش رفتار میکرد بفهمید.
خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بودم بعد از اینکه پول غذایم را دادم رفتم سمت میزشان و به پسر جوان گفتم ببخشید فقط میخواستم به خاطر این شخصیت محترمانه و با وقاری که داری از تو تشکر کنم. فوق العاده است که چنین رفتاری را با خانمی که همراهت است داری. او گفت: «مادرم است» گفتم خدای من چه بهتر. این که به ناهار دعوتش کردی هم فوقالعاده است کمی مکث کرد و بعد آرام گفت: من واقعاً نمیتوانم این کار را بکنم چون فقط ۸ سالم است و هنوز شغلی ندارم گفتم البته که میتوانیم ناهار دعوتش کنیم. دست کردم در جیبم و کل پولی را که برایم مانده بود گذاشتم روی میز حدود ۱۳ دلار همراه چند تا سکه. نگاه کرد به من و گفت نمیتوانم این پول را قبول کنم گفتم البته که میتوانی پرسید چرا؟ لبخند بزرگی زدم و گفتم چون از تو بزرگترم! زل زده بود به من و متعجب شده بود و بعد شروع کرد به خندیدن من هم برگشتم و از در زدم بیرون. قدم نزدم تا خانه پرواز کردم. باید احتمالاً میترسیدم هیچ پولی نداشتم ولی به جای آن کاملاً احساس تنهایی میکردم. آن روز دقیقاً روزی بود که زندگیام را عوض کرد، لحظهای بود که ثروتمند شدم. بالاخره چیزی درونم از احساس کمبود و فقر خلاصم کرد از چیزی به نام پول رها شدم که من را ترسانده بود میتوانستم هرچیزی را ببخشم بدون این که بترسم. چیزی فراتر از ذهنم. چیزی در عمق وجودم میدانست که من هدایت شده بودم و این من شامل همه ما میشود و این لحظه باید اتفاق میافتاد همانطور که قرار بود شما الان این کلمات را بخوانید متوجه شدم آنقدر درگیر به دست آوردن چیزی که میخواستم بودم که بخشیدن و کمک را فراموش کرده بودم ولی خودم را ترمیم کردم روحم را جلا دادم. بهانهها و مقصر دانستن بقیه را گذاشتم کنار و ناگهان دیگر عصبانی نبودم خشمگین نبودم احتمالاً می گویید خیلی الکی خوش بودم. چون حتی پولی برای وعده غذایی بعدی هم نداشتم ولی این فکر به ذهنم نرسید در عوض یک احساس لذت وصف ناشدنی داشتم که انگار از یک کابوس وحشتناک خلاص شدهام کابوس اینکه فکر میکردم به خاطر کارهایی که بقیه درحقم کردهاند زندگیم نابود شده است. آن شب خودم را متعهد کردم به یک برنامه عملیاتی گسترده. دقیقاً تصمیم گرفتم چه کار بکنم. برای خودم کار پیدا کنم. مطمئن بودم انجامش میدهم ولی با این حال نمیدانستم حقوق بعدیام را کی میگیرم یا غذای بعدیام را کی میخورم و بعد معجزهای اتفاق افتاد. صبح روز بعد پستچی آمد و در صندوق پستیام نامهای گذاشت. نوشتهای بود از دوستم که گفته بود چقدر احساس شرمندگی میکند که تلفنهایم را جواب نداده است که وقتی احتیاج داشته که کنارش بودم و حالا که به مشکل خوردهام پولی را که قرض گرفته بود برایم فرستاده است. البته کمی بیشتر از چیزی که قرض داده بودم. داخل پاکت را نگاه کردم و چکی را پیدا کردم به مبلغ ۱۳۰۰ دلار. این پول برای یک ماه کافی بود و شاید هم کمی بیشتر. اشکم درآمد. خلاص شده بودم و بعد با خودم فکر کردم که معنی این اتفاق چیست. نمیدانم این اتفاق تصادفی بود یا نه ولی میخواستم باور کنم که هر دویشان به هم ربط دارند و لطف خدا شامل حالم شده نه تنها به این خاطر که پولی به من بخشیده شده بود که به این خاطر که پولی را بخشیده بودم و این بخشیدن از روی ترس یا اجبار نبود فقط هدیه بود از قلب و روحم به یک قلب و روح جوان دیگر. و میتوانم صادقانه به شما بگویم که در زندگیام روزهای سخت زیادی را هم از نظر مالی و هم از نظر احساسی تجربه کردهام همانطور که برای همهمان پیش میآید ولی هیچ وقت به آن احساس کمبود و ناتوانی برنگشتم. هیچوقت. پیام آخر این کتاب خیلی ساده است جملهای است که در دفتر خاطراتم نوشته بودم: راز زندگی در بخشیدن است و کمک کردن.آزادانه به سادگی، با آغوشی باز و لذت فراوان ببخشید حتی وقتی احساس میکنید هیچ چیزی برای بخشیدن ندارید باز هم ببخشید و متوجه میشوید اقیانوسی از فراوانی و وفور نعمت درونتان و اطرافتان وجود دارد. زندگی همیشه برای شما و نه علیه شما ادامه دارد قدر این هدیه را بدانید که ثروتمند خواهید شد حالا و همیشه. درک این حقیقت من را به چیزی برگرداند که برایش ساخته شده بودم همان چیزی که همه ما برایش ساخته شدهایم: اینکه یک نیرو و عامل خوبی باشم. به یک زندگی پر مفهوم باز گشته بودم، مدام دعا و راز و نیازم را ادامه میدادم و فهمیده بودم هر روز باید رحمتی باشم در زندگی آدمهایی که ملاقات میکنم و افتخار ارتباط پیدا کردن با آنها را دارم.در مدتی که در این دنیا هستید به معنای واقعی زندگی کنید هر چیزی را تجربه کنید مراقب خودتان و دوستانتان باشید خوش بگذرانید دیوانگی کنید عجیب باشید بیرون از خانه بروید تلاش کنید و شکست بخورید چون به هر حال این اتفاق میافتد پس بهتر است حداقل از آن لذت ببرید موقعیت یادگیری از شکستهایتان را از دست ندهید دلیل مشکلاتتان را پیدا کنید و از بین ببرید است سعی نکنید کامل باشید فقط سعی کنید یک نمونه عالی باشید از انسانیت.
با عشق و احترام
تونی رابینز
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.